سلام بعد از سالها
داشتم فکر میکردم چه اتفاق خاصی میوفته که هر بار بعد چندین سال دوباره راهم یه اینجا کشیده میشه؟ آخرش فهمیدم زمان باعثشه. آره وقتی تو یه زمان خاص گیر کنی و بیوفتی رو همون چرخه هیچوقت نمیتونی ازش دربیای. یه زمان خوب و عالی با خاطراتی که داشتی یا بدترین دورانی که گذروندی. اگه الان ازم میپرسیدم سیهچالههای فایی رو چطور میبینی میگفتم یه دوره زمانی تو گذشته، هیچقت نمیتونی ازش بیای بیرون. نه فضا میشناسه نه زمان، همیشه توش معلقی؛ وقتی غذا میخوری، وقتی ورزش میکنی، وقتی درس یا کتاب میخونی، یا حتی مثل امروز من وقتی دوش میگیری.
همین امروز یادم افتاد اون موقع چقدر خوشحال بودیم. میز گردایی که داشتیم یا کتابایی که میخوندیم. راستی من هنوزم کتابای فانتزی میخونم و واقعا عاشقشونم. همین تازگیا مجموعه تاریخ اعماق زمین نوشته سوزان کالینزو تموم کردم. عاشق وقتایی بودم که میتونستیم ساعتها بحث کنیم و بعدش مامانم صدام بزنه و برگردم به زندگی واقعی.
همین "زمان" یه سری ویژگیهای خیلی عجیبی داره. هیچ چیزو آسون یا سخت نمیکنه. هیچ چیزی رو درست نمیکنه ولی به مرور "زمان" کارایی که قبلا توانایی انجامشونو نداشتیو داری. توانایی جسمیرو نمیگم اتفاقا توانایی مثل اعتراف به کسی که قبلا سالها از دور دوستش داشتی ولی نمیتونستی بگی ولی الان خیلی راحت میتونی با لبخند بری و بگی من قبلا عاشقت بودم، یا بعد دو سال به مامانت بگی گلدونی که دوستش داشتی رو من شکستم.
دوست داشتم برگردیم به قبل، همونجا که همش موقع "زندگی کردنم" مزاحمم میشه. همونجا که همش توش معلقم، غافل از اینکه ده سال بعد همینجا معلق میشم.