loading...

Never lose your motivation

بازدید : 0
دوشنبه 14 ارديبهشت 1404 زمان : 16:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Never lose your motivation

سلام بعد از سال‌ها

داشتم فکر میکردم چه اتفاق خاصی میوفته که هر بار بعد چندین سال دوباره راهم یه اینجا کشیده میشه؟ آخرش فهمیدم زمان باعثشه. آره وقتی تو یه زمان خاص گیر کنی و بیوفتی رو همون چرخه هیچوقت نمیتونی ازش دربیای. یه زمان خوب و عالی با خاطراتی که داشتی یا بدترین دورانی که گذروندی. اگه الان ازم میپرسیدم سیهچاله‌های فایی رو چطور میبینی میگفتم یه دوره زمانی تو گذشته، هیچقت نمیتونی ازش بیای بیرون. نه فضا میشناسه نه زمان، همیشه توش معلقی؛ وقتی غذا میخوری، وقتی ورزش میکنی، وقتی درس یا کتاب میخونی، یا حتی مثل امروز من وقتی دوش میگیری.

همین امروز یادم افتاد اون موقع چقدر خوشحال بودیم. میز گردایی که داشتیم یا کتابایی که میخوندیم. راستی من هنوزم کتابای فانتزی میخونم و واقعا عاشقشونم. همین تازگیا مجموعه تاریخ اعماق زمین نوشته سوزان کالینزو تموم کردم. عاشق وقتایی بودم که میتونستیم ساعت‌ها بحث کنیم و بعدش مامانم صدام بزنه و برگردم به زندگی واقعی.

همین "زمان" یه سری ویژگی‌های خیلی عجیبی داره. هیچ چیزو آسون یا سخت نمیکنه. هیچ چیزی رو درست نمیکنه ولی به مرور "زمان" کارایی که قبلا توانایی انجامشونو نداشتیو داری. توانایی جسمی‌رو نمیگم اتفاقا توانایی مثل اعتراف به کسی که قبلا سالها از دور دوستش داشتی ولی نمیتونستی بگی ولی الان خیلی راحت میتونی با لبخند بری و بگی من قبلا عاشقت بودم، یا بعد دو سال به مامانت بگی گلدونی که دوستش داشتی رو من شکستم.

دوست داشتم برگردیم به قبل، همونجا که همش موقع "زندگی کردنم" مزاحمم میشه. همونجا که همش توش معلقم، غافل از اینکه ده سال بعد همینجا معلق میشم.

بازدید : 0
دوشنبه 14 ارديبهشت 1404 زمان : 16:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Never lose your motivation

• 2023.04.06 - 2023.10.26

خیلی وقته که هیچی ننوشتم؛ نه از خودم نه از بقیه و نه از هیچی. حتی الانم نمیدونم دارم برای کی مینویسم، شاید برای خودم؟ چون به هر حال بیان اون فضای قبلو نداره؛ هنوزم نمیفهمم اون انگیزه‌ای که اون موقع باعث میشد همیشه تو لپ تاپ یه تب دیگه برای بلاگ داشته باشم از کجا میومد و الان کجا رفته؟ i donno.

این مدت اتفاقای خیلی لجندی نیوفتاده برام، ولی خیلیم پوچ نبودن. یکی از بدتریناش از دست دادن یکی از بهترین کسایی بود که راهنماییم میکرد. یه مدت خیلی مدیدی باهاش درد و دل کردم و ازش برای کوچیک ترین کارام کمک میخواستم. (مادام مارتایی که قبلا هم تو اینپست ازش حرف زده بودم)

یکی از اتفاقای خوبی که تو این چند وقت افتاد رفتن به خوابگاه خواهرم بود. رفتیم جاهایی که خواهرم میخواست بهم نشون بده، همونجا رفتیم باخواهرم سوار رنجر شیم و قبل اینکه سوار شیم ماکیاتو خوردیم. میترسید خیلی بترسم و بالا بیارم ولی بعد اینکه سوار شدیم فهمیدم هیجانش برام خیلی کمتر از چیزی بود که هردوتامون فکرشو میکردیم. با این حال حس پرواز داشت و جالب بود برام. (ناگفته نمونه کیدورو اونجا دیدم)

امروز طی یه ماجرایی فهمیدم خیلی وقته همش به خاطر اتفاقایی که هر کدومشون حکم یه ضربه رو داشتن، فرار میکردم و پشت هر چیزی که پیدا میکردم خودمو پنهون میکردم، یه جورایی فرار از زندگی خودم بود، انگار داشتم با تصور یه زندگی دیگه از زندگی خودم فرار میکردم. هربار با یه چیزی خودمو خفه میکردم تا نفهمم داره چی میگذره. و انگار اون ضربه آخری که باعث میشد بیوفتمو خودم زدم و... ناک اوت

+ جدیدا ریزش موهام شدیدتر شده و به خاطر موخوره ته موهام زمخت شده ولی خب تو وضعی نیستم که زیاد برام مهم باشه.

+ تو عکس من اونیم که سفید پوشیده و اون یکی خواهرمه :»

Never lose your motivation

Click

برچسب ها 4+-2, 4+-3, 4+-4, 4+-1, 4+-6, 4+-5, 4+-7, 4+-8, 4+-9, 4+-10,
بازدید : 0
دوشنبه 14 ارديبهشت 1404 زمان : 16:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

Never lose your motivation

- چشماتو ببند باشه؟

+ چرا؟

- میدونی... مادرم همیشه میگفت سخته اگه چیزی که دوسش داری ولی مجبوری از دستش بدی رو ازت بگیرن... و تو فقط به دستاشون زل بزنی و نتونی کاری انجام بدی! منم هر وقت میخوام موهای کسیو کوتاه کنم که از روی اجبار اومده، نمیذارم با چشمای باز به دستام نگاه کنه!

جیمین لبخندی زد و سرشو تکون داد+ مادام... اگه چیزی که قراره ازتون بگیرن یه آدم باشه چی؟ اگه براتون عزیز باشه هم چشماتونو میبندین؟

- نه... اونموقع باید جنگید! از دست دادن کسی که دوسش داری بدترین شکنجه ست... تو نمیتونی با بستن چشمات درد نداشتنش رو تحمل کنی... اونموقع وقتی چشماتو باز کنی میبینی مُردی، ولی قلبت هنوز خودشو توی سینه ت میکوبه!

زن لبخند تلخی زد و دستاشو روی چشم‌های پسر کشید و بستشون....

_ Madam Marta (Twilight)

____________________________________________________________________

خب سلام بعد از... چند ماه میشه؟

خلاصه بعد از مدتی که خودمم حسابش از دستم در رفته ")

اوه عنوان؟ واقعا نمیدونستم چی بگم فقط برای اینکه خالی نباشه یه چیز بداهه‌‌‌ای گفتم

امروز به تاریخ 25 جولای یا همون سه مرداد خودمون روما (چان؟) به آغوش گرم بیان برگشتم :"

برام واقعا خوشحال کنندس...

ایده‌‌‌ای برای قالب وب ندارم، ولی تصمیم دارم عوضش کنم

خب نمیخوام توجیه کنم چون خیلی دختر بی ادییم که این همه مدت تونستم از اینجا دور بمونم (البته بیاین قبول کنیم که عده‌‌‌ای که رفتن از من بی ادب ترن) ولی از همتون اجازه توضیح میخوام.

حقیقتش یه مدت حالم خوب نبود و تنها دلیل من برای رفتنم همین بود

و خب دلیل اومدنمم اینه که امروز خیلی بیش از اندازه حالم خوبه

____________________________________________________________________

تا اینجاش همش توضیحات شد

دوست دارم از این به بعدشو صرفا ثبت کنم، اگه دوست نداشتین میتونین نخونین ")

با رومای سه ماه پیش خیلی فرق دارم

یه حرفی بود که من به عنوان ناجی ازش یاد میکنم

هنوز خیلی حسا هستن که تجربشون نکردی کلی جاها هست که نرفتی کلی آدم هست که ندیدی، بالاخره قراره یه روز این حسای بد از بره. به امید اون روز قوی بمون. بالاخره یه روز میاد که به الانت میخندی، یادت نمیاد چجوری ناراحت بودی،و در آخر تنها چیزی که میتونه به آدم کمک کنه امیده، هیچوقت ناامید نشو حداقل بخاطر آدمایی که دوستت دارن.

از ایشون خیلی ممنونم :"

تو این مدت خیلی کارا کردم که فهمیدم خیلی وقت پیش وقتشون بود ولی پشت گوشم انداختم.

کتابایی که میخواستمو خوندم، آهنگایی که دوسشون داشتمو وقتی تنها بودم بلند بلند خوندم، ورزش کردم، رقصیدم، نوشتم، با خیلیا آشنا شدم، با دوستام بیرون رفتم و... زندگی کردم ")

چیزیو فهمیدم که خیلی وقته داشتم خودمو ازش دور میکردم... اینکه من همیشه خیلی خوشحال بودم فقط داشتم پنهون میکردم... بی دلیل

آشناییتا (18 می‌سال 2021)

مادام مارتا... ایشون کسیه که تونست به اندازه خیلی چشمگیری منو تحت تاثیر خودش قرار بده... تعریفش میشه یه روح زجر کشیده که روح همرو تسکین میده. و پتانسیل اینو داره که همرو عاشق خودش کنه. این مدتو با خیلیا آشنا شدم ولی فک کنم مارتا بیشترین تاثیرو روم گذاشت>>

...

و نمیخوام زهرا رو از یاد ببرم... دخترک مهربونم ") زهرا در هر شرایط با مهربونیاش میتونه اشکمو دربیاره

خب از اینا که بگذریم میخوام درمورد وایبایی که این مدت داشتم بگم

با شنیدن بعضی آهنگا حس میکنم روحم جا مونده تو روز هشت نوامبر 1777... روزی که دختر تاجر ابریشمی‌مارسی چشماش به این دنیا باز شدن، سالی که ما بین جنگ انقلاب آمریکا بود، دقیقا روزایی که مردم ایران داشتن سختی بیماری طاعونو تحمل میکردن و در عوض دقیقا همین سال آخرین سالی بود که داشتن باهاش سر میکردن...

همین لحظه‌ها دوست دارم سرمو از بالکنی که به کوچه پر گل ه چند تا کالسکه سوار دارن دوشیزه‌هارو جا به جا میکنن نگاه کنم و در حالی که به بالکن رو به روم که خونه مادام ماریه نگاه کنم و با یه لبخند بگم Bonjour Madam mary. و اگه فرصتی داشته باشم این آهنگایی که برام همچین وایبی دارن رو بذارم.

و اما حس امروزم بهترین حسی بود که تو این چند ماه داشتم. مخصوصا دقیقا موقعی که اومدم و با نوزده تا نگرانی و مهربونی رو به رو شدم :"

این برام واقعا زیبا بود.

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 8
  • کدهای اختصاصی